یک شب، حدود ساعت ۵/١١ بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که میبارید ایستاده بود. ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو میآمد بلند کرد.
تعداد بازديد :
381
موضوع:
داستان,
داستان کوتاه,
برچسب ها :
ماه محرم,
ميلاد بزرگان و امامان,
کودکانه,
فلسفي,
قهر و آشتي,
بوس,
خسته,
انتظار,
غرور,
شکايت,
بي وفايي,
دعا کردن,
تنهايي,
خداحافظي,
ياد کردن,
ضد پسر,
ضد دختر,
فراموشي,
دوري,
جدايي,