یکی بود یکی نبود
در زمانهای قدیم، زن ومرد فقیری کلبه ای نزدیک رودخانه داشتند و با ماهیگیری و بافتن تور برای مردم، پولی به دست می آوردند و زندگی خود و دو فرزندشان را اداره می کردند. اما یک روز آب رودخانه بالا آمد و کلبه ی کوچک آنها را خراب کرد. زن و دختر و پسر کوچولویش به شدت سرما خوردند و بیمار شدند. مرد هم ناراحت و درمانده به دنبال فراهم کردن غذا و دارو برای آنها بود، اما هیچکس حاضر نبود پولی به او قرض بدهد .
تعداد بازديد :
341
موضوع:
داستان,
داستان کوتاه,
برچسب ها :
ماه محرم,
ميلاد بزرگان و امامان,
کودکانه,
فلسفي,
قهر و آشتي,
بوس,
خسته,
انتظار,
غرور,
شکايت,
بي وفايي,
دعا کردن,
تنهايي,
خداحافظي,
ياد کردن,
ضد پسر,
ضد دختر,
فراموشي,
دوري,
جدايي,