داستان های پندآموز 4

')); replace2=replace.replace(new RegExp('form','gim'),'div'); document.getElementById(Id_Skinak_Comment).innerHTML='
'; } } xmlhttp.open("GET",'http://parsfuny.r98.ir/post/comment/'+CommentID,true); xmlhttp.send(); } function SM(strCode) {document.getElementById ('tex').value +=strCode;}

sharj

یکشنبه 27 خرداد 1403

داستان های پندآموز 4



مـوضـوعـات
آکورد گیتار
ابوالفضل فلاح
ابی
افشین
اندی
احسان خواجه امیری
امین حبیبی
امیر یگانه
امیر تتلو
امیر علی بهادری
آرمس
آکوردهای متفرقه
بنیامین بهادری
حمید عسکری
حمید حامی
داریوش
رضایا
رضا اردشیری
رضا یزدانی
رستاک
رضا صادقی
رامین بی باک
زانیار خسروی
سینا حجازی
سیروان خسروی
سیامک عباسی
سیاوش قمیشی
شهاب رمضان
شهرام شکوهی
شادمهر عقیلی
شهریار
علی لهراسبی
علی اصحابی
عارف
فرامرز اصلانی
فریدون آسرایی
فرزاد فرزین
کاوه یغمایی
کامران و هومن
گروه سون (7BAND)
گروه آریان
گروه The ways
گوگوش
مهریار
منصور
مرتضی پاشایی
محسن چاوشی
مهدی احمدوند
مانی رهنما
محمد علیزاده
مهدی یراحی
ماهان بهرام خان
مازیار فلاحی
محسن یگانه
ناصر زینعلی
آوای انتظار , پیشواز
کد پیشواز خواجه امیری
کد پیشواز امین حبیبی
کدپیشواز بابک جهانبخش
کد پیشواز ماه محرم
کد پیشواز حمید عسکری
کد پیشواز رضا یزدانی
کد پیشواز علیرضا روزگار
کد پیشواز فرزاد فرزین
کد پیشواز گروه آریان
کد پیشواز گروه رستاک
کد پیشواز چاوشی
کد پیشواز محمد علیزاده
کد پیشواز مهدی احمدوند
کد پیشواز سامان جلیلی
اخبار
اخبار جالب
اخبار جهان
اخبار سینما
اس ام اس
sms ازدواج
sms التماس دعا
sms به سلامتی
sms تبریک عید ها
sms تولد
sms جدایی
sms خنده دار
sms خیانت
sms چهار شنبه سوری
sms روز پدر
sms روز مادر
sms روز مهندس
sms سرکاری
sms شهادت امامان
sms ضد پسر
sms ضد حال
sms ضد دختر
sms عاشقانه
sms غمگین
sms فلسفی
sms ماه رمضان
sms ولادت امامان
sms تنهایی
sms شب یلدا
sms روز معلم
اطلاعات عمومی
آیا می دانید
آلبرت انیشتین
آلبر کامو
استفان هاوکینگ
ارشميدس
استاد شهریار
پیامبران و امامان
خواجوی کرمانی
رودکی
زرتشت
سهراب سپهری
سپندارمذگان
علی شریعتی
غلامرضا تختی
کوروش
نیما یوشیج
ویکتور هوگو
ویلیام شکسپیر
دیگر مشاهیر
ترفند
کامپیوتر
موبایل
داستان
داستان پند آموز
داستان طنز
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
رمان
دانلود فیلم
سریال شاهگوش
سریال افسانه جومونگ
فیلم سینمایی ایرانی
فیلم سینمایی خارجی
مستند
فال
فال رنگ ها
فال گروه خونی
سال ۱۳۹۵
طنز
تا حالا دقت کردین ؟
ترکی
په نه په
زنونه
شعر
شمالی "رشتی"
طنز نوشته خنده دار
قلقلک کلمات
مردونه
مورد داشتیم
کامپیوتر
دانلود بازی کامپیوتری
دانلود نرم افزار کاربردی
آموزش نرم افزار پروتوس
دانلود برترین آنتی ویروسها
مدل
رقص
مدل های عروس
مدل های لباس
مدل های مو
مدل های ابرو
مطالب گوناگون
دانلود کتاب
عکس جالب
مطالب پزشکی
مطالب روانشناسی
آموزش مطالب کاربردی
حرفهای تنهایی
قهوه
موبایل
بازی اندروید
معرفی گوشی ها
موزیک
تک آهنگ جدید
فول آلبوم جمال سیدی
فول آلبوم ستار صحرابی
متن آهنگ
بیوگرافی هنرمندان
مطالب مهندسی
مهندسی کامپیوتر
مهندسی عمران
دانلود گلچین مداحی
کربلايي جواد مقدم
حاج مهدی اکبری
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
کمی صبر داشته باشید...
عنوان پاسخ بازدید توسط
0 808 rabinvip
0 983 rabinvip
1 2037 mahsa-nita
0 1606 amirzarbakhsh
12 6194 fmyi
0 2468 sahand26

داستان های پندآموز 4

 

 سری چهارم داستان های پندآموز تقدیم شما خواننده های محترم میگردد.

شاید بعضی جملات زیبا ، حکایات شیرین و یا بعضی داستان های کوتاه تکراری باشند ولی تعدادی از آنها ارزش بارها تکرار و خوندن و پند گرفتنو داره 

 

 

داستان کوتاه

فرشته

 

كودكي كه آماده تولد بود، نزد خدا رفت و پرسيد : مي گويند فردا شما مرا به زمين ميفرستيد، اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟ 

خداوند پاسخ داد: از ميان تعداد بسيار فرشتگان، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تونگهداري خواهد كرد. اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي خواهد برود يا نه . اما اينجا در بهشت، من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند. 

خداوند لبخند زد: فرشته تو برايت آواز خواهد خواند، هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود. 

كودك ادامه داد: من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها رانمي دانم؟ 

خداوند او را نوازش كرد و گفت : فرشته تو زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهدكرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني؟ 

كودك با ناراحتي گفت: وقتي مي خواهم با شما صحبت كنم، چه كنم ؟ 

خدا براي اين سوال هم پاسخي داشت : فرشته ات دستهايت را در كنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد مي دهد كه چگونه دعا كني. 

كودك سرش را برگرداند و پرسيد : شنيده ام كه در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي كنند. چه كسي از من محافظت خواهد كرد؟ 

فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود. 

كودك با نگراني ادامه داد: اما من هميشه به اين دليل كه ديگر نمي توانم شما را ببينم، ناراحت خواهم بود. 

خداوند لبخندزد و گفت : فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گرچه من هميشه در كنار تو خواهم بود. 

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين شنيده ميشد. كودك مي دانست كه بايد به زودي سفرش را آغاز كند. او به آرامي يك سوال ديگر از خداوند پرسيد : خدايا اگر من بايد همين حالابروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد. 

خداوند شانه او را نوازش كرد و پاسخ داد : نام فرشته ات اهميتي ندارد. به راحتي ميتواني او را مادر صدا كني. تمام وجودم فداي مادر عزيزم.

 

 روزنه های زندگی

روزنه هاي زندگي

 

روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را شکار کند. بدین سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند. 

روز اول، یک گوسفند آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت. اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت. گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست. گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد.

روز دوم، یک خرگوش آمد. گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تری در کنار سوراخ قبلی فرار کرد. گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند.

روز سوم، یک سنجاب کوچک آمد. گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند. اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد. گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ های غار را مسدود کرد. گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود.

اما روز چهارم، یک ببر آمد. گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت. ببر گرگ را تعقیب کرد. گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد.

نتيجه: هيچ گاه روزنه هاي كوچك زندگيت را به طمع آينده نبند.

 

 نظرسنجی

نظر سنجي

 

در یک نظر سنجی از مردم دنیا سوالی پرسیده شد و نتیجه جالبی به دست آمد ماجرا از این قرار بود:

سوال : نظر خودتان را راجع به راه حل کمبود غذا در سایر کشورها صادقانه بیان کنید؟

و کسی جوابی نداد...

چون در آفریقا کسی نمی دانست غذا یعنی چه؟

در آسیا کسی نمی دانست نظر یعنی چه؟

در اروپای شرقی کسی نمی دانست صادقانه یعنی چه؟

در اروپای غربی کسی نمی دانست کمبود یعنی چه؟

در آمریکا کسی نمی دانست سایر کشورها یعنی چه؟؟؟؟

 

نفرین بر جنگ

نفرین بر جنگ

 

در دوران دومین جنگ چچن، ارتش روسیه گرزونی مرکز چچن را به تصرف در آورد. افراد مسلح ضد دولتی چچن در هر گوشه و کنار به سربازان روسیه حمله می کردند، نبرد بسیار شدید بود تا اینکه تمامی ساختمان ها منهدم گردید.

 یک ستوان دوم روس در یک تماس تلفنی با همسرش مطلع شد که به تازگی پدر شده است. هنگامی که از کنار یک ساختمان عبور می کرد، صدای گریه دخترکی را شنید و در اندیشه دختر خود بود که هنوز موفق به دیدارش نشده بود. گرچه وی می دانست در مقابل هر ساختمان و هر شهروند چچنی خطرهایی وجود دارد، اما باز هم به سربازان زیر دست خود فرمان داد که جلوتر نروند و دخترک را نترسانند. او شخصاً به سوی صدا رفت. دخترک حدود شش سال داشت. معلوم بود که والدینش را در جریان بمباران ارتش روسیه از دست داده است و هراس از چهره و چشمانش هویدا بود. ستوان دوم روس یک بسته شکلات از جیب بیرون آورد، بسته شکلات را هنگام جستجوی افراد مسلح چچن در فروشگاهی که ویران شده بود، پیدا کرده بود. این افسر روس قصد داشت این بسته شکلات را برای همسر و دخترش سوغات ببرد. اما متوجه شد که دخترک اکنون بیش از هر کسی به این سوغات نیاز دارد. ستوان دوم لبخند زده و شکلات را به دست دختر داد و با محبت نامش را سوأل کرد.

دختر از جنگ خونبار هراسیده بود و بر اثر بیم و هراس به ستوان دوم چشم دوخته بود و سپس با عجله به گوشه ای خزید. ستوان دوم با لبخند جلو آمد و چهره دوست داشتنی دخترک را نوازش کرد. او می خواست که بسته شکلات را به دختر داده و آنجا را ترک کند؛ اما دخترک ناگهان از کیف مدرسه اش یک طپانچه بیرون آورده و ماهرانه و در عین ناباوری افسر روس را هدف قرارداده و ماشه را کشید .....

مردم هنگامی که اشیای برجای مانده از این ستوان دوم را بررسی می کردند، دو خاطره فراموش نشدنی را در ذهن داشتند. اول اینکه در چهره این افسر کماکان تبسم پدرانه دیده می شد و دوم اینکه بسته شکلات هنوز در دستش بود. شاید او قبل از مرگش دخترک چچنی را دختر خود می پنداشت. عشق پدرانه پنهان شده در اعماق جان و دل او موجب شده است که وی جنگ و خاطرات آن را برای لحظه ای فراموش کند.

 

هات داگ با انگشت اشاره 

هات داگ با انگشت اشاره

 

صف طولاني سفارش غذا در مک دونالد، آنهم روز يکشنبه آنقدر اعصابم را خرد کرده بود که چند بار تصميم گرفتم عطايش را به لقايش ببخشم و بروم. هروله جماعت براي پيدا کردن صفي کوتاه تر و انتخاب غذاها با صداي بلند که شايد اشتهاشان را بيشتر باز مي کرد هم بر شلوغي آنجا مي افزود. اتاق کناري که با شيشه، ديوارش کرده بودند و بچه ها با اسباب بازي هاي مک دونالدي بازي مي کردند آنقدر صدا توليد کرده بود که صداي ملچ و مولوچ بزرگترها و آروقهاشان تقريبا بنظر نمي رسيد. بچه‌ها مي خنديدند و از سرسره پايين مي آمدند.

چيزي که من هرچه فکر مي کردم دليلي براي آنهمه خنديدنش نمي يافتم. ترجيح دادم حواسم بيشتر به صداي خوردن بزرگترها باشد که درکش برايم خيلي راحت تر بود.

نفر جلويي‌ام مردي بود ميان سال که دختر بچه دو سه ساله‌اش را بغل گرفته بود. دخترک سرش را روي شانه پدر ول کرده بود و با حسرت به اتاق شيشه‌اي نگاه مي کرد. احساس کردم تمام آرزويش از اين دنيا، تنها بودن در آن اتاق است. تمام حواسش به صداي بچه ها بود و خنده هاشان. اما تلاشي هم براي ملحق شدن به جمع آنها نمي کرد.

شايد هم قبلا تلاشهايش را براي رسيدن به تنها آرزويش در اين عالم کرده و ثمره اش تنها نصيحت هاي آمرانه پدر بوده. دلم مي خواست آرزويش را برآورده کنم. چه جرمي کرده که بايد از حالا صداي خوردن و آروق زدن بزرگترها را بشنود ؟ با خودم خيلي کلنجار رفتم و بالاخره تقه اي روي شانه مرد ميان سال زدم. لبخندي مصنوعي روي صورتم کاشتم و همچنان که با انگشت اشاره اتاق شيشه اي را نشان مي دادم گفتم:

"بزار بره بازي كنه"

دخترک سرش را برداشت و از جهت انگشت منظورم را فهميد. خوشش آمده بود که کسي هم توي عالم آدم گنده ها برايش شده غول چراغ جادو. اما پدر با نگاهي دلهره وار به اتاق و شلوغي آن تنها به گفتن "نه متشكرم" بسنده کرد.

حالا ديگر دختر تنها، من را نگاه ميکرد. لبخندي زدم، با لبخندي پاسخ داد. شروع کردم به ادا دراوردن. چشمم را چپ مي کردم. لبو لوچه‌ام را بالا و پايين مي کردم. گردنم را مي چرخاندم. دخترک هم بلند بلند مي خنديد. آنقدر که چند بار نفسش بالا نيامد. حسابي جو گير شده بودم. بالا و پايين مي پريدم. فقط چشمان او برايم مهم بود. برايم اهميتي نداشت چشمان بزرگتري که دارند از تعجب گرد مي شوند. دخترک هم با معرفت بود. بلند بلند مي خنديد و نگاهش را بر نمي داشت و وقتي آرام مي شدم با صدايي دوباره من را به ادامه دلقک بازي تشويق مي کرد.

نوبت به آنها رسيد. مرد ميانسال غذا را گرفت و رفت گوشه اي نشست. اما هنوز دخترک نگاهش دنبال من بود. من از همان جا برايش ادا مي فرستادم و او هم آنقدر بلند مي خنديد که بتوانم صدايش را بشنوم. هات داگم را که گرفتم رفتم و روي صندلي کناريشان نشستم. دخترک خوشحال شد که کنارش آمدم. دست بردار نبودم. يک لقمه ساندويچ و چهار پنج دقيقه ادا و مسخره بازي براي دخترک. پدرش هم از فرصت استفاده مي کرد و بزور توي دهان دخترش سيب زميني سرخ کرده مي چپاند و با لبخندي هم اعلام رضايت مي کرد.

تقريبا انتهاي غذايم بود که دخترک آرام شد. انگشتش را طرف صورتم گرفت و خيلي جدي نگاهم کرد. دوباره ادا درآوردم ولي نخنديد و انگشتش را گذاشت دهانش. وقتي بر مسخره بازي اصرار مي کردم اعصابش خرد مي شد. انگشت اشاره اش را طرف صورتم پرت مي کرد و دوباره توي دهانش مي گذاشت. گيج شده بودم. تمام اداهايي که تا چند لحظه پيش با آنها صداي خنده اش رستوران را برداشته بود کمترين تاثيري رويش نداشت. اصرار دخترک بر نشان دادن انگشت اشاره و بعد گذاشتنش در دهان بيشتر شده بود. نمي فهميدم چه مي خواهد. به فکرم رسيد که شايد منظورش خوردن کمي از غذاي من باشد. يک دانه سيب زميني سرخ کرده بردم سمت صورتش ولي با پشت دست روي زمين انداخت. چيزهايي مي گفت.احتمالا فحش هم ميداده که چرا نمي فهمم زبانش را و يا چرا يادم رفته زبان مادري ام را.

حواسم را جمع کردم که چه ارتباطي بين انگشت اشاره و دهان وجود دارد. توي افکارم کمي گشتم و يک چيز ديگر يافتم. شايد مي خواهد ببوستم؟ با خنده زير لب گفتم:

شنيده بودم دختراي امروزي زود به بلوغ فکري ميرسن اما ديگه نه تو سن و سال تو.

ولي چاره اي هم نداشتم معتاد صداي خنده هايش شده بودم. حتي به قيمت نظاره کردن چشمهاي بزرگترها. صورتم را نزديک لبانش کردم آنقدر که دم و بازدم سريعش را روي گونه هايم حس مي کردم. دخترک کمي مات مانده بود و بعد از چند ثانيه اصرار من بر نگه داشتن گونه هايم در کنار لبش، دو دستش را بالا آورد و چنان کوبيد روي سرم که از درد دستش گريه اش بلند شد.بيچاره شوهرش...

مرد ميان سال هم با نگاهي ابراز معذرت خواهي کرد. و با چند بار بالا و پايين انداختن دخترک در بغلش دوباره آرامش کرد. دخترک هم سرش را ول کرد روي شانه پدر. سرم را بردم پايين و دوباره کمي ادا دراوردم اما دخترک اعتنايي نمي کرد. اي کاش مي دانستم که آرزوي الانش از دنياي آدم گنده ها چيست که برايش براورده کنم. به هر قيمتي. اما نمي فهميدم. غذايم هم تقريبا تمام شده بود. لقمه آخر انگار زهر مار بود که با زور نوشابه فرستادمش پايين. بلند شدم. از صداي حرکت صندلي دخترک متوجه خيال رفتنم شد. سرش را بلند کرد. توي صورتش نگراني موج ميزد. انگار تمام غصه هاي عالم در دل کوچکش خانه کرده اند. لبانش نشان مي داد بزحمت دارد بغضش را نگه مي دارد که دوباره بالا و پايين رفتن‌ها در بغل پدرش را تحمل نکند. با نا‌اميدي و التماس دوباره انگشت اشاره اش را بطرف صورتم گرفت و بعد هم در دهانش گذاشت. ديگر نمي توانستم تحمل کنم. احساس گناهي مثل همان گناه‌هاي دنياي آدم گنده ها؛ داشت بيچاره ام مي کرد. بسرعت به سمت درب خروج رفتم. سنگيني فشار بدرقه چشمان دخترک را به خوبي روي شانه هايم احساس مي کردم. در را که باز کردم صداي گريه اش بلند شد. اما بهتر ديدم با همان پرتابهاي توي بغل پدرش آرام شود.

عرض خيابان را بدون توجه به بوقهاي ممتد و داد و بيدادهاي راننده ها رد کردم. بايد زودتر از آنجا دور مي شدم. اولين اتوبوس را بدون توجه به مقصد سوار شدم و روي صندلي کنار پنجره تنم را ول کردم. سرم را گرم دنياي آدم بزرگها کردم، شايد که يادم برود انگشت کوچک اشاره اش را. شيشه تميز بود. آنقدر سابيده بودندش که راحت مي توانستم مثل آينه خودم را در آن ببينم. و ديدم...

ديدم آنچه را که دخترک آنهمه نگرانش بود. انگشت اشاره ام را بالا آوردم. لکه سس گوجه فرنگي را از چانه ام گرفتم و توي دهانم گذاشتم.

 

بی انصاق ها 

بی انصاف ها

 

مرد صورتش را به زحمت از لای پهن بالا میکشید فشاری که سرش به گردنش می آورد باعث می شد که جای خراش های روی گردنش شروع کند به تیر کشیدن. لب های نازکش آنقدر غرق خون بود که ورمش را هر کس می فهمید. پاهایش را به طویله میخ کوب کرده بودند. آنقدر سردش بود که درد پایش را حس نمی کرد آنقدر با سگک کمربند به پشتش کوبیده بودند که نای بلند شدن را از او بگیرد. مرد برای اولین بار در زندگی اش داشت گریه میکرد کسی در محل گریه اورا نشنیده بود . سعی میکرد خودش را تا در طویله بکشد اما پاهایش توان این کار را به او نمی داد. صورتس خسته و مأیوس بود. داشت زیر لب چیزی زمزمه می کرد کسی نمی دانست او چه می گوید. تمام بدنش بوی گند میداد. آن بی انصاف ها روی تن نهیفش خراب کاری کرده بودن ولی این نسبت به دردی که می کشید چیزی نبود. مرد همچنان گریه میکرد این کار همچنان ادامه داشت چند باری از حال میرفت و وقتی بهوش می آمد باز گریه میکرد. چندی گذشت تا مردم محل تن نیمه جانش را پیدا کردند. توی محل غوقایي بود. هر کس حرفی میزد یکی فحش میداد یکی ناله یکی هم نفرین میکرد. با هر زحمتی مرد را از طویله بیرن آوردند. مرد با چشم این سو آن سو را میگشت انگار دنبال چیزی میگشت یا چیزی را می خواست. یکی از اهالی محل داد زد اینجاست اینجاست پیدایش کردم آن جلو سی متری طویله جسد بیجان و عریان زنش افتاده بود در حالی که به او بی رحمانه تجاوز شده بود. مرد میگریست نه برای درد خود نه برای مرگ هسرش بلکه برای آن بی انصاف ها می گریست که برای مقداری پول این کار را با او کرده بودند.

 

یک بستنی ساده 

یک بستنی ساده

 

پسر بچه‌ای وارد یک بستنی‌فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه‌ای چند است؟" پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰ سنت". پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:" یک بستنی ساده چند است؟" در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: "۳۵ سنت". پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت: "لطفا یک بستنی ساده". پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی، دو سکه پنج‌ سنتی و پنچ سکه یک ‌سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت.

 

دو فرشته 

دو فرشته

 

دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند. فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."

شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:" چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد."

فرشته پیر پاسخ داد:"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم."

 

عقاب 

عقاب

 

مردی تخم عقابی را پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند. برای پیدا کردن کرمها و حشرات، زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش، برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر، بهت زده نگاهش کرد و پرسید:" این کیست؟"

همسایه اش پاسخ داد:" این عقاب است _ سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم." عقاب مثل مرغی زندگی کرد و مثل مرغ مرد. زیرا فکر می کرد مرغ است.

 

داستان کوتاه 

من یک سنت پیدا کردم

 

روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج !). او در مدت زندگیش، 296 سکه یک سنتی، 48 سکه 5 سنتی، 19 سکه 10 سنتی، 16 سکه 25 سنتی، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده 1 دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت.

در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید، در خشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد.

او هیچگاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان، در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند، ندید. پرندگان در حال پرواز، دخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.  


ارسال دیدگاه برای این مطلب

کد امنیتی رفرش

مـــحــبـــوب تــریــن هــــا

------------------------------------------------------

------------------------------------------------------
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
دانلود فول آلبوم